دلم تنگ شده....
سلام
الان من این شکلیم.
از دیروز که برای مراسم مکه یکی از فامیلهای بابایی به روستا رفتیم ، ترنمی مونده خونه عمه جون و کلی برای خودش خوش میگذونه. اولین باریه که برای مدت طولانی ازم دوره .
غروبی که خیلی دلم براش تنگ شده بود زنگ زدم و بهش میگم " دلم برات تنگ شده . تو چی؟؟"
میگه " من دلم تنگ نشده."
میگم " چرا "
میگه " آخه خیلی بهم خوش میگذره. مامانی رفتم مزرعه لوبیا کاشتم. فکر کنم تا تو بیای لوبیاها در بیان."
وقتی هم عمه بهش گفته بابات فردا میاد دنبالت ، برگشته گفته بگو خودش نیاد فقط دوچرخهمو برام بفرسته.
خلاصه در حالی که به دختری خوش میگذره مامانی دلم براش شده یه ذره.
قربونت برم فردا که بیام پیشت حسابی بغلت میکنم و تلافی این دو روز که ندیدمت در میارم.
پی نوشت : به اندازه دنیا خوشحالم چون ترنم بالاخره با بستن چشمهاش موافقت کرد. روزی 2 ساعت چشم راستش رو می بنده تا تنبلی چشم چپش خوب بشه.
اینقدر برای این مساله ناراحت بودم و ذهنم مشغول بود که وقتی با هزار ترفند موفق به راضی کردن ترنم شدیم و به بستن چشمش عادت کرد گفتم یه جایزه برای گل دختر بخریم و روز پنج شنبه با انتخاب خودش براش دوچرخه خریدیم.
وای که اون لحظه که سوار دوچرخه شد نمی دونید چقدر خوشحال بود انگار دنیا رو بهش داده بودن. وقتی بعد از خریدن دوچرخه اونو گذاشتیم صندلی عقب ماشین به ترنم گفتم تو بیا جلو پیش خودم بشین محالفت کرد و به زور خودشو عقب ماشین جا کرد و با دستمال کاغذی آئینه دوچرخه رو پاک می کرد و اونو بوس می کرد.