زندگي خصوصي دخملي
روز چهارشنبه كه به خاطر يه كار اداري به تهران رفتيم. و پنج شنبه رو خونه عمه فرحين بوديم. غروب پنجشنبه تو راه برگشت ترنم خانوم از لحظهاي كه راه افتاديم همش ميپرسيد :" بابايي چقدر مونده تا به رستوران مهتاب برسيم؟ " بابايي : " یک ساعت و نیم ديگه" ترنم : خيليه؟؟ من : " نه ، حالا كمي بازي كن تا بعد" 5 دقيقه بعد : ترنم:"نرسيديم؟؟!!!" من :" نه مامان هنوز خيلي مونده!" ترنم:" تو كه گفتي خيلي نيست." من : " منظورم به اين زوديها هم نبود كه " 10 دقيقه بعد ...." نرسيديم؟؟؟؟" من : هر وقت نزديك شديم بهت اطلاع ميدم." 15 دقيقه بعد . ت...