آخرين روزهاي اول بودن
دختر گلم كلاس اولت داره تموم ميشه فكر كنم حداكثر سه هفته ديگه بايد بري مدرسه. داري خودت رو آماده ميكني براي جشن الفبا. براي اين جشن حرف " ر " براي تو افتاده و شعرش رو حفظ كردي .
" ر شكلش مثل موزه خونهاش كنار حوضه بار ميبره با باري يه اسب داره يه گاري "
و همينطور كم كم داريد آماده ميشيد براي امتحانات پايان سال. اين روزها داره مثل برق و باد ميگذره . دلم براي اين روزها و اين اول بودنها تنگ ميشه. دلم تنگ ميشه براي اين روزهايي كه با ذوق ميومدي خونه و ميگفتي مامان امروز حرف ...... رو هم ياد گرفتيم. دلم تنگ ميشه براي اين روزهايي كه موقع گفتن املاء فكر ميكردم كه چه كلمهاي بگم كه دخترم حروفش رو خونده باشه. دلم براي يادگيريهاي پله پله و قدم به قدمت تنگ ميشه.
حتي دلم براي تعريف از اولينهاي مدرسهات تنگ ميشه.
چقدر زود گذشت اين اول بودنها.