دو تا سه سالگی ترنم
همون سالی که خدا بهترین و با ارزشترین هدیه رو به زندگی ما بخشید ،ماشاا.. نینیهای زیادی توی فامیل بدنیا اومدن. مهزیار ، محمد ، سارینا ، فاطمه ، پرهام ، هانیه و...
بعد از دو سالگی این نینیها ، که کم کم زبون باز میکردن یکی از معضلات ما تلفظ اسم " ترنم " توسط این کوچولوها بود ، که همه چی میگفتن الا اصل اسم رو " تتنم " ، " ترندون " ، " تننم" و... . هر کس یه جور اسم گل دخترمونو میگفت و بعضی وقتها هم گل دختر عصبانی میشد و میگفت اسم من ترنمه نه چیز دیگه.
مادر بزرگ مامان همون سال مريض شد و چند ماهي رو خونه مامان جون بود . اون زمان تو هنوز مهد نميرفتي و وقتي من سركار بودم تو خونه مامان ميموندي. هر وقت مامان جون مي خواست نماز بخونه ، سريع چادري كه مادر برات دوخته بود سر مي كردي و ميگفتي ، ميخوام براي مادر دعا كنم. ( خدا رحمتت كنه مادر )
یکی از عادتهایی که دخملی داشت این بود که شصت دستش رو میخورد و اینقدر به این کار عادت کرده بود که بدون خوردن شصت دستش خوابش نمیبرد.
برای اینکه این عادت از سرت در باد از لاک تلخ استفاده کردیم که خیلی اذیت شدی و چند هفتهای شبها توی خواب کمی نق میزدی. فکر میکنم زمانی که از شیر گرفته شدی اینقدر اذیت نشدی که از شصت دستت گرفته شدی.
ببخشید مامانی مجبور بودیم ، آخه عادت قشنگی نبود. و بعدها خودت اذیت میشدی.
راستی وقتی ٢سال و ٩ ماه داشتی یه سفر به بانه و سقز داشتیم که متاسفانه از اونجا عکسی ندارم و اینم یه عکس از شهریور ٨٩ زمانی که عمو مهدی و خاله الهام اومده بودن اراک و همگی رفته بودیم محلات. اونجا جشنواره گل و گیاه بود و توی یک غرفه صورت بچهها رو نقاشی می کردن.