روزي كه زندگي ما سرشار از ترنم بهاري شد
دخملي مامان طبق تشخيص دكتر قرار بود 16 مهر 1386 به دنيا بياد ، ولي از اونجايي كه خودش دوست نداشت نيمه دومي باشه و خيلي هم عجله داشت ديگه صبر نكرد و لحظههاي آخر نيمه اول بدنيا اومد.
از اونجايي كه هنوز وقت داشتيم و فصلي بود كه سر بابايي خيلي شلوغ بود من خونه مامان جون بودم و بابايي هم خارج از شهر سر كارش بود. ساعت حدود 11 كمي درد داشتم و از اونجايي كه روز جمعه بود با مامان جون و دايي مسعود آژانس گرفتيم و به بيمارستان قدس رفتيم. ساعت 12 جلوي در بيمارستان دردم خيلي شديد شد و به محض اينكه به اتاق معاينه رفتم منو فرستادن داخل . از شانس خيلي خوبمون همون موقع دكترمون بيمارستان بود و همون لحظه اومد بالاي سرمون. تو دقيقا ساعت 12:٥5 به دنيا اومدي و خيلي ماماني رو اذيت نكردي.
بدترين خاطره اون روز نبودن بابايي بود كه تا خواست خودشو برسونه شد ساعت 3.
راستی وزنت موقع تولد ٢٩٠٠ گرم و قدت ٤٩ سانت بود جوجه کوچولوی مامان.
اينم اولين عكس از زندگي ماماني.