پائيزانه
روزهاي پائيزي ما هم ميگذره ، مثل همه . گاهي هوا سرد و گاهي گرمه.گاهي بارون مياد و گاهي آفتابيه. من كه عاشق اين روزهام و دلم ميخواد بزنم بيرون ولي با وجود اين آلودگي ترجيح ميدم بيشتر خونه بمونم. گاهي با خودم ميگم كاش ميشد از اين شهر رفت و از آلودگيهاي اون خلاص شد اما نميشه .
ترنم هم مشغول درس و مشقه . تا الان حروف " آ ب د م س " رو ياد گرفته و هر كلمه اي كه با اينها ميشه نوشت رو تمرين ميكنه.
روز شنبه ترنم كه از مدرسه برگشت خونه باهام تماس گرفت كه مامان يسنا منو توي راهرو ديده و گفته كه بيا خونمون. كلي هم اصرار كرد كه اينبار اجازه بده من برم. منم گفتم برو وقتي اومدم ميام سراغت. حالا ساعت 2:15 كه با بابايي رسيديم خونه به محض اينكه اومديم توي راه پلهها ترنم گفت مامان يسنا اينا خونه نبودن. در خونهمون هم بسته بود نتونستم برم تو خونه. فكر كن از ساعت 1:15 تا 2:15 اين بچه توي راه پلهها مونده بود با لباس خونه و بدون كاپشن. تازه كفشهاشو برده تو خونه و شانس آورده بود كه يه جفت از كفشاي من بيرون بود. پاهاشو كرده بود تو كفشهاي من و وايساده بود جلوي در ، تا ما بريم. حالا خوب بود كه اين بچه بيرون نرفته بود و مونده بود توي راه پلهها. وقتي ما رو ديد بغض كرد و كافي بود ما يه حرفي بهش بزنيم تا بغضش بتركه. وقتي بهش گفتم كه كار خوبي كرده همين جا منتظر مونده و جايي نرفته كمي آروم شد و بغضش هم برطرف شد.
تا شب ذهنم درگير بود و همش با خودم فكر ميكردم اگر خدايي نكرده اتفاقي براش ميافتاد و يا بچگي ميكرد و ميرفت جايي من چكار ميتونستم بكنم؟ خدايا شكرت. ممنون ازت بابت همه اين خوبيهات و ممنونم از تو دختر عاقل و فهميده خودم كه منتظر موندي و صبوري كردي.
روز دوشنبه يعني 27 آبان ترنم از طرف اداره رفت برنامه كودك شبكه آفتاب. گفته بودن بايد دخترها با روسري باشن. كلي روز قبلش با هم رفتيم و گشتيم تا يه روسري با طرح سيندرلا گرفتيم. ترنم خيلي ذوق ميكرد و براي خودش توي كلاس كلي تبليغ كرده بود كه حتما توي برنامه كودك منو نگاه كنيد.
هر چند من برنامههاي اين شبكه رو زياد نگاه نميكنم ولي وقتي خوشحالي گل دخترم رو ميديدم ، منم خوشحال بودم.
از ديروز سارينا اومده خونمون تا پيش ترنم باشه. ظهر كه از اداره رفتم خونه ميبينم 6 تا كيكي كه توي كابينت بوده و ترنم به اونها لب نميزد و اصلا نگاهشون هم نميكرد ، رو خوردن. اين كيكها از اون مدلهايي بود كه ترنم ميگفت دوست ندارم. ولي با اين حال چون با سارينا بود همه رو خورده بودن. ديگه مطمئن شدم با اينكه ترنم بعضي چيزها رو ظاهرا دوست نداره ولي كنار بچهها كه باشه چون اونها ميخورن اينم ميخوره. ( بيخود نيست كه بچهام دلش 6 تا خواهر و 6 تا برادر ميخواد ) ترنم و سارينا اينقدر بازي كردن و حرف زدن كه ديگه شب هلاك بودن. اين دو روز خيلي بهشون خوش گذشته. حتي تكاليف مدرسه رو هم با هم انجام دادن.
تربيت نوشت : اومدم خونه ميبينم كلي وسايل ريخته شده تو خونه و ترنم داره براي خودش ميچرخه و بازي ميكنه. ميگم چرا اينقدر ريخت و پاش كردي؟ آخه چقدر من بيچاره دنبال تو بايد جمع كنم ؟ ميگه : تو خودت منو تربيت كردي كه من اينجوري شدم. من : ترنم :