زندگي خصوصي دخملي
روز چهارشنبه كه به خاطر يه كار اداري به تهران رفتيم. و پنج شنبه رو خونه عمه فرحين بوديم.
غروب پنجشنبه تو راه برگشت ترنم خانوم از لحظهاي كه راه افتاديم همش ميپرسيد :" بابايي چقدر مونده تا به رستوران مهتاب برسيم؟ "
بابايي : " یک ساعت و نیم ديگه"
ترنم : خيليه؟؟
من : " نه ، حالا كمي بازي كن تا بعد"
5 دقيقه بعد : ترنم:"نرسيديم؟؟!!!"
من :" نه مامان هنوز خيلي مونده!"
ترنم:" تو كه گفتي خيلي نيست."
من : " منظورم به اين زوديها هم نبود كه "
10 دقيقه بعد ...." نرسيديم؟؟؟؟"
من : هر وقت نزديك شديم بهت اطلاع ميدم."
15 دقيقه بعد . ترنم: " خيلي مونده؟ "
من :
20 دقيقه بعد ، 25 دقيقه بعد و.........
خلاصه آقا هر 5 دقيقه يكبار اين ديالوگ تكرار ميشد.
حالا رسيدم رستوران مهتاب . فكر ميكنين براي چي خانوم تا اونجا هي پرسيد و ما رو كچل كرد؟؟؟
فقط به خاطر يه بسته سيب زميني سرخ كرده و مرغ سوخاري با سس .
ترنم وقتي به رستوران مهتاب رسيديم:
ترنم بعد از اينكه از مهتاب اومديم بيرون و خيالش راحت شد:
ماماني :
جمعه بابايي مراسم مكه يكي از دوستاش دعوت بود بنابراين من و ترنم هم چون تنها بوديم رفتيم خونه مامان جون و با اونا رفتيم بيرون شهر.
ترنم كلي توي طبيعت براي خودش بازي كرد و گل چيد .
غروب كه به خونه اومديم يكي از گلها رو گذاشته تو ليوان پر از آب و بعدم گذاشتش جلوي تلويزيون.
بهش ميگم :"عزيزم اين گل براي اتاق خودت خيلي قشنگ تره ها .... "
برگشته ميگه : " مامان ، آدم خوب نيست تو زندگي خصوصی كسي دخالت كنهها"
من :
ترنم :
من :