يه ريزه خنده
هفته قبل تصميم گرفتيم گليم فرش آشپزخونه رو عوض كنيم . همراه بابايي و دختري رفتيم فرش فروشي ، گل دختر فقط ذوق فرشهاي مخصوص بچهها رو ميكرد.
مدام به بابايي ميگفت براي اتاق منم فرش بخر. وقتي بهش گفتم عزيزم وقتي خونه رو عوض كنيم و اتاقت بزرگ بشه برات همه چيز رو ست ميخرم.
بغض كرد و به بابايي گفت " من الان كه بچهام ذوق تخت و فرش و كمد و اينارو دارم ، بزرگ كه بشم ديگه به دردم نميخوره."
از مدرسه كه برگشته ، ميگه ماماني امروز خاله معصومه ازمون پرسيد بچهها كي ميدونه اسم امام دهم چيه ؟ منم زود جواب دادم "هادي" بعد خاله گفت "آفرين ترنم ، خيلي اطلاعاتت بالاست."
ازش ميپرسم دخترم حالا ميدوني اطلاعات يعني چي ؟ ميگه " نه ، فقط ميدونم هر چي كه هست ، براي من خيلي بالاست."
ديروز عصر بهم ميگه "ماماني ، سارينا بهم گفته ترنم تو خيلي قشنگ حرف ميزني."
گفتم عزيزم مگه چيزي به سارينا گفتي ؟ ميگه" بله ، امروز كه سارينا غذا نياورده بود به خاله گفتم خاله ايشون غذا ندارن."
چند روز پيش رفته بوديم كه براي دخملي كفش بخريم.
كفشي كه فرشنده آورد يك سايز براش بزرگ بود . بنابراين جلوي كفش خالي ميموند. دخملي ناز ما هم نميدونه چطور منظورش رو بگه ، برگشته ميگه " مامان اين كفشه كه جلوش پا نداره."
با حرف گل دختر ما ، فروشندهها كلي خنديدن و به خانم بر خورد . ديگه به هيچ عنوان كفش نميپوشيد. مي گفت من ديگه از اين آقاهه كه به حرفم خنديده چيزي نميخرم.
فروشنده بيچاره كلي باهاش حرف زده كه آخه حرفت با نمك بوده. خلاصه بعد از كلي خواهش يه كيف و يه كفش انتخاب شد.
زن عموي ترنم ( مامان نگار ) بارداره . از اون موقع كه ترنم فهميده ، حسابي تو فكر ني ني هستش و مدام مي گه " نگاري ني ني داشته باشه ، اما من نداشته باشم؟ "
خلاصه بعد از اينكه از ما نااميد شد يه روز يه راه حل جديد به ذهنش رسيده.
با خوشحالي اومده مي گه "ماماني به مامان نگار بگو حالا كه داره ني ني مياره دو تا بياره و يكيشو بده به ما".
وقتی می خواد حرفی بزنه که بابایی متوجه نشه میاد درگوش من و یواشکی میگه .
بابایی که ازش میپرسه چی گفتی ؟ ميگه "نمي شه گفت. موضوع خانومانه بود."